فرهاد حرف آخرش را زد و باعث شد حامد سکوت اختیار کند، او می دانست نصیت کردن به فرهاد بی فایده است و از تصمیمش صرف نظر نمی کند، سایۀ سکوت بر فضای دوستی آنها گسترده شد و در افکار پریشان خود غوطه ور بودند... بعد از چند دقیقه حامد با صدای در آپارتمان از جایش برخاست و یکراست بسوی در رفت، بعد از لحظاتی صدای گرم و خوش طنین شیدا در گوش فرهاد پیچید، او سرش را به جانب صدا برگرداند و نگاهش با چشمهای شیدا گره خورد، شیدا وقتی متوجه حضور فرهاد شد فوری خود را به کنارش رساند و آهسته گفت: _" فرهاد... باید باهات حرف بزنم... " فرهاد رویش را از او برگرداند، گفت: _" دیگه حرفی بین ما نمونده، پدرت لطف کرد ناگفتنی ها رو گفت، ولی ازت توقع نداشتم شیدا... تو که نامزد داشتی چرا به دوستی با من ادامه دادی؟ چرا با احساسات من بازی کردی؟ آخه برای چی گفتی بیام خواستگاریت...؟ " شیدا نتوانست جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد، بغضش ترکید و در حالی که قطره قطره اشکهایش شروع به بارش می کرد، گفت: _" موضوع اونجوری که تو فکر میکنی نیست... بذار من برات توضیح بدم... من هیچ علاقه ای به پسرخاله ام ندارم من ازش متنفرم، چون خونواده اش خیلی ثروتمنده بابام مجبورم کرده باهاش ازدواج کنم ولی من هیچوقت این کار رو نمیکنم حاضرم دست روی قرآن بذارم بگم بین من و اون هیچی نیست، خواهش میکنم حرفام رو باور کن... " فرهاد نیم نگاهی به صورت اشک آلود شیدا انداخت، گفت: _" بر فرض که این حرفا درست باشه... خودت شنیدی که دیشب پدرت چی بهم گفت... اون غیر مستقیم بهم فهموند دخترش رو فقط به خانوادۀ ثروتمند شوهر میده و محترمانه ازم خواست برم گمشم... شیدا، ما مجبوریم رابطه مون رو همینجا تمومش کنیم، من نمیخوام به خاطر من توی زندگیت مشکلی پیش بیاد، تو هر جا که باشی بفهمم شاد و خوشبختی برای دل بی قرارم کافیه... " اشکهای شیدا شدت گرفت و پیاپی بر روی گونه اش جاری شد، گفت: _" نه فرهاد... دربارۀ جدایی با من حرف نزن، من زندگی رو با تو دوست دارم..." صدای هق هق گریه اش قلب فرهاد را به لرزه انداخته بود و وجودش را ذره ذره آب می کرد، برگشت و به صورت خیس از اشک شیدا خیره شد، طاقت نیاورد لب گشود و با لحن دلجویانه گفت: _" گریه نکن شیدا جان... من تحمل دیدن اشکات رو ندارم، منم دوستت دارم، فکر میکنی جدایی از تو برام آسونه زندگی بدون تو برام جهنمه... باشه... صبر میکنم تا آبا از آسیاب بیفته، آرزوی من ازدواج با تویه... دیشب که از خونه تون برگشتم خواب اصلاً به چشمام نیومد خیلی با خودم فکر کردم، میخوام درس خوندن رو از نو شروع کنم و سال دیگه شانسم رو توی کنکور امتحان کنم و اگه خدا خواست بتونم لیسانس بگیرم تا پدرت از نظر تحصیل داماد آینده اش مشکلی نداشته باشه... من امکان نداره تو رو از دست بدم... " شیدا لبخندی زورکی زد که باعث شد فرهاد چشمک شیطنت آمیزی نثار صورت دخترک کند، در همین موقع پری با صدای تقریباً بلندی گفت: _" بچه ها، بیاین سر میز نهار... بقیۀ حرفهاتون باشه برای بعد... " شیدا و فرهاد از جای خود برخاستند و بسوی آشپزخانه گام برداشتند تا دوستانشان را از تصمیم خود با اطلاع کنند...
خورشید ماه اردیبهشت گرمتر و پرشکوه تر از هر بار دیگر برپهنۀ آسمان آبی تابیدن را آغاز کرده بود، شاخساران درختان به شکرانۀ این طلوع پرنور دستان خود را به سوی آسمان برافراشته بودند و با نگاههای نامرئی از پرتوی طلایی خورشید قدردانی می کردند، چرا که می دانستند چه عامل قدرتمندی است برای رشد کردن دوباره شان... در این هنگام باد خسته از تحمل چند ماه سرد، خنک و با ملایمت می وزید و پرندگان با صدای خوش آوازشان مشغول هنرنمایی کردن بودند، در آن صبح بهاری مردم به دور از هر چه تأمل و اندیشه ای می رفتند تا اندکی به زندگی خود رسیدگی کنند، ساعت 10 صبح را نشان می داد، شیدا به سمت پنجرۀ اتاق خوابش رفت، پرده نرم و نازک را کنار زد، آرام و صبور با نگاههای مشتاق از پشت پنجره بر وسعت شهر چشم دوخته بود، دیدگانش آن همه زیبایی را می دید و هوای تازه را احساس می کرد، باد خنک بهاری که هر چند یک بار می وزید، باعث می شد موهای سیاه خوش حالتش رقص کنان از هم پراکنده شوند، دلش نمی خواست از آن فضای شاد و سرزنده دل بکند، چند نفس عمیق کشید و سینه اش را از هوای تازه پر کرد، ناگهان چشمش به پنجرۀ خانۀ روبه رویی افتاد، مرد جوانی حریصانه به او چشم دوخته بود، شیدا چشم غره ای به او رفت و در نهایت پنجره را بست، او در حالی که زیر لب به مرد همسایه فحش می داد به سمت کمد لباسهایش حرکت کرد و با وسواس نگاه دقیقی به تمام لباسها انداخت، آن صبح زیبا برایش آغازگر یک روز دلپذیر بود، او برای گردش و تفریح همراه فرهاد خود را آماده می کرد، سرانجام مانتوی سرمه ای رنگی که بسیار خوش دوخت و زیبا بود توجه اش را جلب کرد و شلوار جین آبی تیره ای به همراه آن از کمد خارج کرد، فوری آنها را بر تن کرد و بر روی صندلی روبه روی آیینۀ میز آرایشش نشست، در حالی که موهای بلندش همچون آبشاری روی شانه هایش فرو می ریخت به نرمی شانه کرد و از گلسر زیبایی برای بستنش استفاده کرد، در آخر شال کرم رنگ لطیفی را انتخاب کرد و آن را روی سرش قرار داد، صورت زیبایش احتیاجی به آرایش نداشت فقط کمی رژ لب صورتی کمرنگی به لبانش مالید، عاقبت فارغ از آراستن خود نگاه تحسین برانگیزی به صورت خود داخل آیینه پاشید و لبخند ملیحی روی لبانش جاری شد چقدر خندیدن بر زیبایی چهره اش می افزود، در آخر از نگاه کردن به تصویر خود داخل آیینه دل کند و از اتاق خارج شد، او با ورود خود داخل سالن با صدای پسرانه و شوخی بخود آمد که گفت: _" سلا شیدا خانم... بلاخره ازاتاقت دل کندی و اجازه دادی ما صورت خوشگلت رو ببینیم... " او فوری رویش را برگرداند و متوجۀ پسر خاله اش (بهنام) شد، او پوست صورتش سبزه بود، دو جفت چشمهای مشکی براق داشت، موهای بلند سیاهش را از پشت سر با کش بسته بود، ته ریش کوچکی که همچون جای اثر سر انگشتی زیر لبش سبز شده بود و وقتی می خندید قیافه اش به راستی چندش آور می شد و بسیار پسر شرور و حقه بازی بود، او آن روز تی شرت سفیدی و شلوار جین آبی رنگی پوشیده بود و آرام و خونسرد روی مبل لم داده بود و در حالی که پایش را روی هم انداخته بود، مشغول سیگار کشیدن بود و خریدارانه سراتاپای او را برانداز کرد، شیدا با لحن سردی زیر لب گفت: _" سلام... " بهنام از جایش برخاست، روبه روی شیدا ایستاد و با لحنی که سعی در کنترل عصبانیتش داشت، گفت: _" خبرهای تازه ای به گوشم رسیده که هیچ خوشم نیومد و امیدوار بودم دروغ باشه ولی انگاراین اتفاق نیافتاد... شنیدم در غیاب من برات خواستگار اومده، تو به چه حقی به اون پسره اجازه دادی به خواستگاریت بیاد، تو نامزد منی... " شیدا پوزخندی زد، گفت: _" من هیچ وقت نامزد تو نبود و نخواهم بود، آخه به چه زبونی حالیت کنم من از تو خوشم نمیاد دست از سرم بردار... " بهنام پک محکمی به سیگارش زد و دود آن را خشم آلود بطرف صورت شیدا رها کرد، گفت: _" خیلی گستاخ شدی هر کاری که دلت بخواد انجام میدی ولی عیب نداره خودم آدمت میکنم... خوب گوشات رو باز کن ببین چی بهت میگم شیدا... تو فقط باید مال من بشی هر کی بخواد تو رو از چنگم در بیاره انتقام سختی ازش میگیرم اینو مطمئن باش... " شیدا از تهدید بهنام کمی در دلش احساس ترس کرد ولی اهمیتی به آن نداد، راهش را کج کرد و از در سالن خارج شد، وقتی متوجه شد راننده غیبت کرده است و برای کاری در بیرون از منزل به سر می برد آهی از سر ناچاری کشید و از حیاط سرسبز خانه گذشت، سریع خود را به ابتدای خیابان رساند و منتظر تاکسی دربست ماند، بعد از دقایقی بنز قرمز رنگی زیر پایش ترمز کرد، راننده عینک دودی قاب پهنش را از روی چشمش جدا کرد و در حالی که کمی سرش را از پنجرۀ ماشین بیرون می داد، گفت: _" بیا سوار شو خوشگله... " شیدا نگاه تندی بسوی چهرۀ بهنام روانه کرد، گفت: _" ترجیح میدم با تاکسی برم نمیخوام کسی منو توی ماشین تو ببینه... " بهنام لبخند مرموزی روی لبانش نقش بست و یک تار از ابرویش را بالا انداخت، گفت: _" خودت رو لوس نکن بیا سوار شو توی راه با هم حرف می زنیم " شیدا با این نیت که زودتر تکلیفش را با او روشن کند، پذیرفت و صنلی جلو را اشغال کرد، بهنام هم مکث نکرد پایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت از آنجا دور شد... در آن صبح پرنشاط بهاری فرهاد در پارک بر روی نیمکتی نشسته بود و انتظار آمدن شیدا را می کشید برای چندمین بار نگاهی به ساعت مچی اش انداخت ساعت 10:45 را نشان می داد، او ساعت 10:30 با شیدا قرار ملاقات داشت کمی در دلش نگرانی و بی قراری را احساس کرد از جایش برخاست و نگاه دقیقی به انتهای خیابان دوخت و قدم زنان از پارک خارج شد و با نگاهش دور و اطرافش را کمی جستجو کرد، به درختی تکیه داد و از سرفراغت با نوک کفشش ضربه آرامی به کف زمین نواخت، ناگهان چشمش به گوشه ای از خیابان افتاد خود را پشت درخت پنهان داد، شیدا را دید که از ماشین بنز پسر جوانی خارج می شود، با بی تفاوتگی از گذر خیابان عبور می کند و بطرف پارک حرکت می کرد، فرهاد خود را از دید شیدا آشکار کرد و با نهایت خشم گفت: _" اون مرتیکۀ لندهور باهات چیکار داشت؟ " شیدا از خشم ناگهانی فرهاد کمی ترسیده بود، بریده بریده گفت: _" پ... پسر... خاله ام... بود... " فرهاد با صدایی که از شدت عصبانیت لحظه به لحظه بالاتر می رفت، گفت: _" هر خری که میخواد باشه پرسیدم چیکارت داشت؟ " شیدا از سر ترس نزدیک بود به گریه بیفتد و با لکنت زبان گفت: _" میخواست باهام حرف بزنه... " فرهاد کلامش را قطع کرد و با لحن دلخوری گفت: _" فکر می کردم بین ما یه احساسی هست ولی انگار اشتباه می کردم... شیدا ازت توقع نداشتم این کار رو با من بکنی، آخه مگه تو بهم نگفتی دوستم داری و فقط مال من میشی...؟ یعنی همه اش دروغ بود، تو هنوز تکلیفت رو با خودت نمیدونی، دیگه همه چی تموم شد برای همیشه خداحافظ... " حرفهایش را زد و از او فاصله گرفت، شیدا سد راهش شد و اشک پهنای صورت زیبایش را پوشانده بود، گفت: _" صبر کن فرهاد... خواهش میکنم به من تهمت نزن، اون پسرخاله ام بهنام بود، پدرم مجبورم کرده با اون ازدواج کنم ولی قبلاً هم بهت گفتم من تن به ازدواج اجباری نمیدم، سوار ماشینش شدم تا قانعش کنم که کس دیگه ای رو دوست دارم بهش بگم دست از سرم برداره بذاره اونطوری که دوست دارم زندگی کنم... ولی اون اصلاً باور نمیکنه من به کس دیگه ای علاقه مندم، فرهاد باور کن حقیقت فقط همین بود... " فرهاد از ریختن اشکهای پی در پی شیدا که فقط خود باعثش شده بود، متاسف شد، نگاه بی قرارش را به صورت اشک آلود شیدا دوخت و زمزمه کنان گفت: _" مطمئن باشم که راستش رو بهم گفتی؟ " شیدا با چشمهایی که اشک از لا به لای مژه های سیاهش به بیرون می غلطید و با صدای لرزان گفت: _" به عشقمون قسم که حقیقت جز این نیست... " فرهاد نفسی به آسودگی کشید و لبخند جذابی به سوی شیدا پاشید، گفت: _" معذرت میخوام سرت داد کشیدم شیدا جون... یه لحظه از کوره در رفتم نفهمیدم چی میگم... " شیدا اشکهایش را پاک کرد و لبخند کمرنگی نثار فرهاد کرد، گفت: _" من هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم از دستت دلخور بشم... " دوشادوش همدیگر شروع به قدم زدن کردند، هر دو متین و باوقار کنار هم بر روی نیمکتی جای گرفتند، فرهاد خیلی زود سکوت را شکست، گفت: _" آدرس خونۀ اون پسره کجاست؟ " شیدا وحشتزده گفت: _" میخوای چیکار...؟ " فرهاد دستهایش را به هم قلاب زد و با کلافه گی گفت: _" میخوام باهاش حرف بزنم... میخوام تکلیف من و تو روشن بشه... حالا آدرسش رو بده... " شیدا با لکنت زبان گفت: _" نمیخواد... خودم مشکل رو... حل میکنم... " فرهاد با ظاهر خونسردی که سعی در حفظش داشت، گفت: _" شیدا جان آدرس رو بده میخوام مثل دوتا مرد باهاش حرف بزنم... " شیدا اندکی به فکر فرو رفت، گفت: _" باشه ولی به یه شرط...؟ " فرهاد آهی کشید، گفت: _" چه شرطی...؟ " شیدا با لحنی که شک و تردید در آن هویدا بود، گفت: _" منم باید همرات بیام... " فرهاد کمی مکث کرد، بعد با اکراه پذیرفت و همراه شیدا به کنار خیابان رفت و بعد از اینکه تاکسی دربستی جلوی پایشان ترمز کرد، شیدا آدرس آپارتمان مجردی بهنام را به راننده داد، بعد از دقایقی ماشین جلوی مجتمع آپارتمان مسکونی ایستاد و شیدا زنگ واحد 7 را فشرد، بعد از لحظاتی صدای پسرکی از پشت آیفون به گوش رسید که گفت: _" کیه...؟ " شیدا با صدایی که دلواپسی در آن موج می زد، گفت: _" شیدا هستم... در رو باز کن بهنام... " لحن بی تفاوتگی بهنام به شوخ و شیطنت تبدیل شد، گفت: _" به به خوشگله خانم... چه به موقع اومدی عزیزم... بیا بالا فدات شم... " شیدا از شرم سرش را به زیر انداخت و زیر چشمی نگاهی به چهرۀ غضبناک فرهاد انداخت که از فرط عصبانیت صورتش مثل لبو سرخ شده بود و مرد جوان بدون لحظه ای مکث خود را با آسانسور به طبقۀ مورد نظر رساند، بعد از دقایقی روبه روی آپارتمان ایستاد و تق تق آرامی به در زد، بهنام به خیال اینکه شیدا پشت در است با سر و صورتی مرتب و آراسته در را گشود، وقتی نگاه بهنام به چشمهای فرهاد که خشم آلود به او خیره شده بود، افتاد، کمی دست و پایش را گم کرد، فرهاد فرصت هیچ گونه حرفی را به بهنام نداد و با عصبانیت او را به داخل آپارتمان هل داد، شیدا با اضطرابی که لحظه به لحظه بیشتر می شد در را پشت سرش بست، فرهاد به چهرۀ بهنام که از شدت ترس رنگش به وضوح پریده بود، زل زد، بهنام کمی خود را جمع و جور کرد و با لکنت زبان گفت: _" تو کی هستی احمق...؟ " فرهاد از لحن گستاخانۀ بهنام بدش آمد، یقه اش را گرفت، با خشونت او را به گوشه ای پرتاپ کرد و با مشت و لگد به تمام بدنش ضربه وارد کرد، فرهاد مشت های سنگینش را بر روی صورت استخوانی بهنام فرود آورد، از تمام سر و صورت او خون جاری می شد
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان,پرستوهای عاشق,پرستو,سرگذشت فرهاد,سرگذشت شیدا ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب